هلیاهلیا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

هلیا عشق مامان و بابا

شیرین زبونی

هلیای نازم دخترم این روزا خیلی بامزه شدی تازگی کلمه اره رو یاد گرفتی هر چی میگیم جواب میدی اره.اونقدر شیرین میگی که میخوام محکم بغلت کنم و تو رو غرق بوسه کنم.هر روز که از خواب بلند میشی به جای اینکه مثل بچه های دیگه نق بزنی با لبخند شیرینی میگی دلام{سلام} بعد برامون دست تکون میدی.خدایا هزاران هزار مرتبه شکرت هلیا جونو به ما بخشیدی.هر چه قدر شکر کنم بازم کمه.خدایا اگه بعضی وقتا غر میزنم ,کلافه میشم یا از کوره در میرم ,همه اینارو بذار به حساب مادر بودنم.خدا جونم شکرت دخترم میترسم بعدها که انشاالله  وبلاگتو نگاه کردی اعتراض کنی بگی اخه این وبلاگ برا من بوده  یا اینو دفتر خاطراتت کرده بودی . مامان قربونت بره عزیزم ...
27 آبان 1392

قلب شکسته

هلیای عزیزم.دختر ماهم.یه ٢ هفته ای میشه دل و دماغ اینکه از شیرین کاریات و شیطونیات بنویسمو ندارم. اونم به خاطر اینکه عزیزی رو از دست دادیم.دخترم نعمت دایی مهربونمون ÷ر کشید اسمون رفت پیش خداو ما موندیمو خاطراتش.نعمت دایی تو رو خیلی دوست داشت همیشه تو رو میدید میگفت دیگه سفید شدی {اخه عزیزم کوچولو که بودی یه کم رنگت سبزه بود}ومیخندید.اره عزیزم مصلحت خداوند این جوری بود.قربونت برم منو ببخش اخه این روزا دست خودم نبود همش پیشت گریه میکردم و تو ناراحت میشدی.خدا انشاالله به خوانوادش صبر بده ,انشاالله گل پسراش بزرگ بشن ,اقا بشن,اسم پدرشونو زنده نگه دارن همون کاری که بابا و عمو انجام دادن. خدایا به امید تو و به امید روزهای افتابی ...
27 آبان 1392

نقاش باشی

هلیای عزیزم.این روزا سخت مشغول نقاشی کشیدن هستی .هر جا میریم یه مدادو دفتر با خودمون میبریم.قربونت برم از صبح تا شب مداد دستت گرفتی همش میگی جوجو جوجو .ما هم که همه جور در اختیار شما  .امیدوارم بزرگتر  هم که شدی همین جور به نقاشی علاقه داشته باشی ...
6 آبان 1392
1